به چه کار آیدت زگل طبقی
وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به كنجي نشست و همي گفت: مگر خردي فراموش كردي كه درشتي مي كني؟
چه خوش گفت زالي به فرزند خويش................چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
گر از عهد خرديت ياد آمدي ............................ كه بيچاره بودي در آغوش من
نكردي در اين روز بر من جفا............................كه تو شير مردي و من پير زن
دو كس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده كردند يكي آنكه اندوخت و نخورد و ديگر آنكه آموخت و نكرد.
علم چندان كه بيشتر خواني....................چون عمل در تو نيست ناداني
نه محقق بود نه دانشمند........................چارپايي بر او كتابي چند
آن تهي مغز را چه علم و خبر....................كه براو هيزمست يا دفتر
سه چيز پايدار نماند: مال بي تجارت، علم بي بحث و ملك بي سياست
ابلهي
را ديدم سمين، خلعتي تمين در بر و مركبي تازي در زير و قصبي مصري بر سر.
كسي گفت : سعدي چگونه همي بيني اين ديباي معلم بر اين حيوان لا يعلم؟ گفتم:
خطي زشت است كه به آب زر نوشته است.
چهارشنبه 6 مهر 1390 - 7:44:03 AM