اشك معشوق
تو
ميگوئي ز
عشق من
گذر كن،
اينكه از
من برنميآيد
چنان مست
از نگاهت
گشتهام كز
نشئت ساغر
نميآيد
ز
افغان
شبانگاهي
چه گويم
من چه
شعري بهر
تو سازم كه
اين اشعار
و اين
افغان،
جفاكارا به
گوشت در
نميآيد
چنان
از دوريت
ميسوزم و
پرپر شوم
هر دم چو
پروانه كه
اين
خودسوزي و
پرپر شدن،
از لاله
پرپر نميآيد
چنان
از چشمت
افتادم كه
از پا ميفتد
سايه به
زير پا مرا
از چشم
خونين دل
چه ميريزد،
چهها بر سر
نميآيد
چنان
آه جگر
سوزم كَند
بنيان رقيبان
را هر از
گاهي كه
اين بنيان
براندازي ز
صد سرباز و
صد لشكر نميآيد
چه
بيرحمي به
عشق و
دوستي هم
باورم كردي
كه بعدازتو
مرا از
دوستيها
مهربانيها
دگر باور
نميآيد
مُصيبتنامه
عشقم نه
در خورد يكي
شعر و يكي
بحثاست كه
اين درد
توانسوزم
به يك
دفتر به صد
دفتر نميآيد
چو
زخمي گشته
عشق
توانسوز
توام ساقي،
تو خود داني
ز هر خنجر
دگر زخمي
چنين كاري
و دردآور
نميآيد
به
گردون ميرسد
آهم در اين
شبهاي
رنجاننده
(نيداود)
چنان دود
از دلم ميخيزد
اين شبها
كه از مجمر
نميآيد
یکشنبه 3 مهر 1390 - 7:53:47 AM